رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

رانيا عروسك من

نوروز نزدیکه

دختر نازم عید نوروز نزدیکه   این عید می شه گفت مال 2600 سال قبل واسه همین بهش می گن عید باستانی نوروز واسه مسیحی ها سال نو برابر با میلاد حضرت مسیح  واسه مسلمانهای سایر کشورها عید بزرگشون همون عید فطر و عید قربان و سال نوشون با محرم  شروع می شه  اما واسه کشور ما ایران سال نو برابر با سال خورشیدی یعنی وقتی بهار می شه و زمین یک بار به دور خوشید می چرخه  بهار می یاد با شکوفه های زیبا و هوای بارانی اش  اولین نوروز  تو نمی تونیم بریم ایران  اونجا 13 روز تعطیله  و من برات کم کم همه اش توضیح می دم  واسه نوروز لباس نو می پوشند  واسه نورور سفره هفت سین می گذار...
26 اسفند 1390

رانیا یازده ماهه شد

11 ماهگی ات مبارک عزیزم وقتی رانیا داره کیکش وارسی می کنه    وقتی رانیا می خواد برنامه روزانه اش کنترل کنه    رانیا در حال مرتب کردن اتاق  اینجا وقتی دوریین دیده می خنده اینجا می خواد دوربین بگیره  حالا که نمی دی به زور ازت می گیرم ...
23 اسفند 1390

شب چارشنبه سوری

امروز اولین شب چهار شنبه سوری توست  هرچند اینجا که ما هستیم خبری نیست  چارشنبه سوری همه مبارک  اما راجب این شب  يکی از آئينهای سالانه ايرانيان چهارشنبه سوری يا به عبارتی ديگر چارشنبه سوری است. ايرانيان آخرين سه شنبه سال خورشيدی را با بر افروختن آتش و پريدن از روی آن به استقبال نوروز می روند. چهارشنبه سوري، يک جشن بهاري است که پيش از رسيدن نوروز برگزار مي شود. مردم در اين روز برای دفع شر و بلا و برآورده شدن آرزوهايشان مراسمی را برگزار می کنند که ريشه اش به قرن ها پيش باز می گردد.  مراسم ويژه آن در شب چهارشنبه صورت می گيرد برای مراسم در گوشه و کنار کوی و برزن نيز بچه ها آتش ه...
23 اسفند 1390

هر لحظه شیرینتر

این روزها رانیا خیلی با نمک و شیطون شدی همش تا در خونه باز می شه می خوای بپری توی حیاط تا یکی لباس بیرون می پوشه اینقدر دددد می کنی که همه می فهمن تو می خوای بری بیرون  وقت رفتنت هم با همه بای بای می کنی و می خندی  یاد گرفتی وقتی بهت می گم نه نکن ازشیطونی دست می کشی سراغ همه چیز می ری از گلدانهای  بزرگ و کریستال خونه تا پریز برق  تازگی یاد گرفتی هی می خوای انگشتت بکنی توی پریزهای برق اما خب اونها همش  محافظ داره و نمی تونی  خودت تنهایی می شینی وقتی بهات حرف می زنم کامل می فهمی وقتی گرسنه هستی دیگه گریه  نمی کنی می یای گوشه لباس من رو می کشی و هی می گی ادد بع...
22 اسفند 1390

یه اتفاق مهم

روز نهم اسفند وقتی 10 ماه داری اتفاق مهمی برای رانیا  افتاد موهای قدیمی اش رو باد برد رانیا و مادربزرگش قبل از بادبردن موها یه ارایشگر مرد اومد بعرش تو توی بغل عموت نشستی   خیال می کردی که می خواد مثل همیشه بازی بکنه بعدش وقتی ارایشگر شروع کرد صدات همه جار رو پر کرد بابایی دستهات نگه داشت من هم فقط از دور نگاهت می کردم برای این کچلی و به امید موهای بهتر برای تو ما یه جشنی هم گرفتیم  تمام اون شب توی بغل عمو و بابایی نرفتی  مدام هم به سرت دست می زدی وقتی دختر عموت برگشت خونه با همون زبونت براش شکایت کردی که باباش با تو  چه کاری کرده ...
11 اسفند 1390
1